مگر پرسید درویشی ز مجنون


که چندست ای پسر سن تو اکنون

جوابش داد آن شوریده احوال


که سن من هزارست و چهل سال

بدو گفتا چه می گوئی تو غافل


مگر دیوانه تر گشتی تو جاهل

پس او گفتا بسی سر وقت بودست


که لیلی یک نفس رویم نمودست

چل عمر منست و این زیانست


ولی عمر هزاران آن زمانست

چو این چل سال من با خویش بودم


ز نقد عمر خود درویش بودم

ولی آن یک زمان سالی هزارست


که با لیلی مرا خود بی شمارست

هزاران سال یک دم باشد آنجا


چه می گویم کزین کم باشد آنجا

چو دریابد وجود بی نهایت


دو عالم را عدم ماند ولایت

ببین ای دوست تا این چه وجودست


که یک یک ذره آن را در سجودست

وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد


درو خواهد همه چیزی عدم شد

زهی عالی وجودی کین وجودات


درو معدوم خواهد شد بلذات

چو مرد آنجایگه نابود گردد


زیانش جمله آنجا سود گردد

اگر دست آورد خلق جهانی


یکی بر دامنش نرسد زمانی

چو نه این کس بود نه دامن او


که گردد یک زمان پیرامن او